mobinajooooooo

سلام به همگی

من مبینا هستم

من به غیر از این یه پست دیگه هم دارم

اون پستم در مورد هالیوودی هاست

و این وبم درمورد بازیگران و خوانندگان ایرانیه

هرچی به غیر از هالیودی ها

ودرمورد خودم

 

من مبینا هستم.14سالمه و عاشق هالوودی هاهستم

هرکی در مورد هرچی خواست بگه تا براش بذارم

 

با لینک هم موافقم

اینم ادرس اون وبمه

www.justinbieber1234.mihanblog.com

 

به اون وبم بریداااااا

نظرم بذارید

 

 

بابای

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1398برچسب:,ساعت 15:22 توسط mobina| |

 دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:34 توسط mobina| |

سلامممممممممممم خوبید خوشید 
دلم براتون تنگ شده بود

چرا نظر نمیدید؟

من که این همه شمارو دوست دارم حالا بیخی 

میخوام بهم بگید درمورد چی اپ کنم

میخوام یه تغیراتی بدم

به نظرتون نیازدارم 

منتظرتون هستم

بیاید برام بگید راجع به چی اپ کنم

هرچی خواستید بگید 

من منتظرمااااااااااااااااااااا

امیدوارم برام نظربدید  و شادم کنید

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 16:3 توسط mobina| |

 انگار از همیشه عاشق ترمدر تمام طول پاییزنمناکی شب ها رابا تمام منفذهای پوستملمس می کنموچشمانم همه جانقش دیدگان تورا جستجو می کندپاییز که می شودهمراه برگها رنگ عوض می کنمزردو نارنجی می شوم وبا باد تا افقی که چشمانتدرآن درخشیدن گرفتپیش می رومو مقابلت به رقص درمی آیمتا آن جا که باور کنیتمام روزهایی که از پاییز گذشتهتا به امروزهمواره عاشقت بوده امپاییز که می شودبی قراری هایم را در باغچه کوچکیمی کارم و آرام آرامقطره های باران راکه روزهاست در دامنم جمع کردمبه باغچه می نوشانممیدانم تا آخر پاییزتمام بی قراری هایم شکوفه خواهد دادو با اولین برف زمستانبه بار خواهد نشستپاییز که می شودبی آنکه بدانم چرابیشتر از همیشه دوستت دارمو بی آنکه بدانی چرادلم بهانه ات را می گیردوپاییز امسال....عشق جنس دیگری دارد ومعشوق خواستنی تر است...

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط mobina| |

 انگار از همیشه عاشق ترمدر تمام طول پاییزنمناکی شب ها رابا تمام منفذهای پوستملمس می کنموچشمانم همه جانقش دیدگان تورا جستجو می کندپاییز که می شودهمراه برگها رنگ عوض می کنمزردو نارنجی می شوم وبا باد تا افقی که چشمانتدرآن درخشیدن گرفتپیش می رومو مقابلت به رقص درمی آیمتا آن جا که باور کنیتمام روزهایی که از پاییز گذشتهتا به امروزهمواره عاشقت بوده امپاییز که می شودبی قراری هایم را در باغچه کوچکیمی کارم و آرام آرامقطره های باران راکه روزهاست در دامنم جمع کردمبه باغچه می نوشانممیدانم تا آخر پاییزتمام بی قراری هایم شکوفه خواهد دادو با اولین برف زمستانبه بار خواهد نشستپاییز که می شودبی آنکه بدانم چرابیشتر از همیشه دوستت دارمو بی آنکه بدانی چرادلم بهانه ات را می گیردوپاییز امسال....عشق جنس دیگری دارد ومعشوق خواستنی تر است...

نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط mobina| |

دستم به آرزوهایم نمی رسد
آرزوهایم بسیار دورند...
ولی درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست...خدایی هست...
این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم
شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد...

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:20 توسط mobina| |

درد تنهایـــــــــی کشیـــــــــــــــــــــد ن،

مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفـــــــــید،

شاهکاری میسازد به نامِ دیوانــــــــــگی...!

و من این شاهکــــارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خرید ام...

تو هر چه میخواهـــــــــی مـــــــرا بخوان....

دیوانـــــه، خود خــــواه،بی احساس.................
نمیــــفروشــــــــم​..!!!!


نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:18 توسط mobina| |

هیچوقت فکر نمیکردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد قلبم شتابان میزتد شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام و من تنهایی خود را در آغوش میکشم.. تنها مانده ام
زل زدم ، خیره شدم ، پلک زدم ، محو شدم
یک نفر عشق مرا در دلش آغاز نکرد..
.






 

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:17 توسط mobina| |

از تنهایی گریزی نیست . . بگذار آغوشم برای همیشه یخ بزند . . . نمیخواهم کسی شال
گردن اضافی اش را دور گردن آدم برفی احساسم بیاندازد


نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:16 توسط mobina| |

دنیای آدم برفی دنیای ساده ایست
اگر برف بیاید هست
اگر برف نیاید نیست
مثل دنیای من
اگر تو باشی هستم
اگر نباشی .....!

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:15 توسط mobina| |


Power By: LoxBlog.Com